نویسنده: جان استوارت میل
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه


در قطعه زیر، جان استورت میل(73-1806)(*)، طرفدار بزرگ مرام آزادی عمل و اندیشه(Liberal)، با وضوح و نکته سنجی تحسین انگیزی باور و اعتقاد«تندرهای فلسفی» را که دو دهه 1820 و 1830 همگروه شده بودند تا فلسفه اجتماعی بِنتم، جیمز میل، تامس مالتوس، و دیوید ریکاردو را اشاعه دهند، تشریح می کند. میل به هنگام نوشتن زندگی نامه اش، یعنی در خلال پنج سال آخر حیاتش، شخصاً از دیدگاههایی که در اینجا بیان می کند فاصله نسبتاً زیادی گرفته بود، ولی همین دیدگاهها بودند که همچنان جزء شالوده های لیبرالیسم کلاسیک در قرن نوزدهم باقی ماندند.
گرچه، محتملاً، هیچ یک از ما با پدرم آنچنان همدل نبودیم که همه جنبه های اندیشه اش را یکجا بپذیرم، ولی نظریات وی عنصر اساسی و دستمایه ای بود برای گروه کوچکی از جوانان که نخستین بار به اشاعه مرامی پرداختند که بعدها به «رادیکالیسم فلسفی» شهرت یافت. نحوه تفکر آنان بِنتم گرایانه، یعنی به مفهوم ارتباط داشتن با بِنتم به عنوان سردمدار و یا راهنما نبود؛ بلکه آمیزه ای بود از نظریه بِنتم و نظریه اقتصاد سیاسی مُدرن و نیز متافیزیک دیوید هارتلیD. Hartley. نظریه مالتوس Malthus که به اصل جمعیت اشتهار داشت همانقدر پرچم همبستگی ما بود و برایمان اهمیت داشت که هر تئوری قابل توجهی، به خصوص از جانب بِنتم. این نظریه بزرگ را که ابتدا به صورت ادعایی مخالف در برابر پیشرفت پذیری امور انسانی عَلَم شده بود، ما با شور آتشینی در جهت متضاد به کار گرفتیم، و مدعی شدیم که چنان پیشرفتی تنها به شرطی امکان پذیر است که برای کل جمعیتِ کارگر با دستمزدهای بالا تأمین اشتغال کنیم و از طریق محدودیتهای غیراجباری و به گونه ای دلخواسته از افزایش شمار آن جلوگیری نماییم. جنبه های عمده دیگر مراممان را، که در آنها با پدرم سهیم بودیم، می توان به شرح زیر بیان داشت:
در امور مربوط به سیاست، به کارآیی دو چیز اطمینان راسخ داشتیم: به حکومتِ رِپرزانتاتیوrepresentative government ( حکومتی که نمایندگان منتخب گروههای مختلفِ ملت حضور داشته باشند)، و آزادی کامل بحث و تبادل نظر. پدرم چنان اطمینان خاطری به تأثیر عقل بر اذهان بشر داشت که احساس می کرد نفعی بالاتر از این نخواهد بود چنانچه تمامی جمعیت کشور باسواد گردند، و چنانچه عقاید مختلف از طریق کلام و یا نوشته با آنها در میان نهاده شود، و همچنین اگر از طریق رأی گیری بتوانند نمایندگی را در قوه مقننه اعزام دارند که نظریات اتخاذ شده را به تصویب رسانند. او فکر می کرد وقتی قوه مقننه تبعیض قائل نشود و از نفع طبقه ای به زبان گروههای دیگر جانبداری نکند، در آن صورت با صداقت و خردمندی به نفع عمومی توجه خواهد کرد؛ و از آنجایی که مردم به اندازه کافی تحت راهنمایی افراد باسواد و باهوش خواهند بود نمایندگانی را برخواهند گزید که به خوبی قادر خواهند بود به نیابت از طرف آنها عمل کنند، و دست این منتخبان باز خواهد بود که ببیند صلاح امور در چیست. آزادمنشی پدرم سبب می شد که او حکومت اشرافیaristocratic ، یعنی حکومت افراد قلیل را به هر صورتش هیچ نپذیرد و آن را مانعی بین مردم و اِعمال بهترین نوع درایت در اداره امورشان تلقی کند. او حکومت اشراقی را با نوع حکومت رأی گیری دموکراتیک در تضاد می دید، آن هم نه به خاطر آزادی، حقوق انسان، یا واژگان دهن پرکُنی که دمکراسی تا آن زمان مورد دفاع قرار می داد، بلکه به عنوان اساسی ترین «تضمین ها برای حکومت خوب.» در این مورد نیز او فقط به آن مواردی توجه می کرد که به نظرش لازم و ضروری می نمودند؛ اینکه حکومت به صورت سلطنتی[مشروطه] باشد و یا جمهوری برایش بی تفاوت جلوه می کرد- لااقل خیلی بی تفاوت تر از بِنتم که شاه را «مفسد کلّ» می خواند و بسیار زیان آور. بعد از حکومت اشراقی، پدرم از سازمان کلیسایی، یا تعاونی کشیشان، به شدت بیزار بود و آن را عامل تباهی دین و مانعی برای پیشرفت ذهن بشر می دانست... در حوزه روانشناسی، نظریه اساسی او این بود که تمامی شخصیت انسانی تحت تأثیر شرایط، از طریق اصل مودت جهانی، و در پی آن امکان بیکرانِ ترقی وضع اخلاقی و فکری انسان به یمن تعلیم و تربیت، شکل می گیرد. نظریه او در این مورد از تمامی نظریات دیگرش با اهمیت تر بود ... .
این عقاید متنوع مورد توجه گروه کوچکی از جوانان که من هم جزء آنان بودم قرار داشت و با نوعی تعصب و شور جوانی بررسی می شد: ما خود را تافته جدابافته ای از دیگران می دانستیم که با قصد و نیت پدرم هیچ همخوانی نداشت. برای مدتی برخی از ما تحت تأثیر تمجیدهای غلّوآمیز دیگران دل به این خوش کرده بودیم( یا دچار این شُبهه شده بودیم) که «مکتبی» را پایه نهاده ایم. فیلوزفهای فرانسوی قرن هجدهم برای ما سرمشقی محسوب می شدند که می خواستیم از آن تقلید کنیم، و آرزویمان این بود که در حد آنان مفید واقع شده و تأثیر گذاریم. در این گونه جاه جویی های کودکانه هیچ کس به اندازه من راه افراط نمی رفت، که شرح جزئیاتش وقت هدر دادن است و بیهوده قلم فرسودن.
میل، از لحاظ فلسفی، امپیریست( یا تجربه گرا) بود، و بین نظریه معرفت بر اساس تجربه و لیبرالیسم سیاسی رابطه ای تنگاتنگ می دید، همان گونه هم، درست برعکس، معتقد بود «شهودگرایی»فلسفی«intuitionism »( واژه ای که او به کار می برد)، یعنی فلسفه آلمانی از کانت به بعد و فلسفه کُلریج و نیز سِر ویلیام همیلتون تکیه گاهی برای محافظه گرایی و ارتجاع سیاسی می باشند. این اعتقاد، که در میان بسیاری از لیبرالهای انگلیسی رواج داشت، در فصل پایانی کتابش که درباره به فرجام رسانی یک نظام منطقیA System of Logic (1843) حرف می زند با وضوح کامل دیده می شود، یعنی در کتاب پراهمیتّش که به روش علمی اختصاص یافته، در ضمن، این قطعه ها نشان می دهند که میل دیگر از «روش هندسی» بِنتم و همچنین پدر خودش پیروی نمی کند.
... بینش آلمانی، یا بینش پیشینی a priori معرفتِ انسانی[پیش - پنداری امور مستقل و مقدّم بر تجربه]، و همچنین قوای شناسنده Knowing faculties ، احتمالاً تا چندی دیگر دوام خواهد آورد( که امیدواریم از درجه اش کاسته گردد)، و در میان کسانی که در انگلستان و در کشورهای قاره اصلی اروپا به این گونه تجسّسات مشغول اند همچنان حائز اهمیت خواهد بود. ولی« سیستم منطق»، آن چیزی را ارائه می دهد که بسیار مورد نیاز می بوده، یعنی کتابی آموزشی که به نظریه ای مخالف بپردازد- به نظریه ای که تمامیِ معرفت را ناشی از تجربه دانسته، و تمامی کیفیتهای اخلاقی و عقلانی را عمدتاً ناشی از این که چه جهتی به تداعیّاتassociations داده می شوند. من مثل هر کسی که زیاده رّوی در کارش نیست برای تحلیل فرآیندهای منطقیprocesses logical ارزش قائلم، چون به اندازه هرگواه پذیرفته شده ای می توانند طرز عمل های فهم را راه گشایی کرده و یا از بیراهه رَوی باز دارند. این پروسه ها منطقی وقتی با شرایط لازم دیگر همراه شدند بی اندازه مفید و کارآمد خواهند بود؛ ولی ارزش عملی یک فلسفه واقعی درباره این موضوعات هر اندازه هم که باشد، باز از بلاهایی که یک فلسفه نادرست به بار می آورد نمی توان به سادگی چشم پوشید. این تصور که حقایقِ خارج از حیطه ذهن را می توان از طریق شهودintuition یا آگاهی جبلّیconsciousness دریافت، بی اینکه مشاهده و یا تجربه ای در کار باشد، به نظرم، در عصر و زمانی که ما در آن زندگی می کنیم برای نظر پردازیهای غلط، و حدسیّات شهودی بد، تکیه گاه متفکرانه عمده ای شده است. با توسل به فرضیه ای اینچنین، هر باور متحجّر دیرینه ای و هر احساس تند و تیزی، که منشاء آن به یاد نمی آید، این توانایی را یافته است که هیچ لزومی نبیند که خود را از طریق عقل توجیه نماید، و اینکه جسارت یافته برای خویشتن حقّانیّتی تمام عیار قائل گردد. هرگز وسیله ای از این مؤثرتر برای همه بیراهه اندیشی های ریشه دار ابداع نشده بوده است... .
حال، تفاوت بین این دو مکتب فلسفی، یعنی مکتب شهودIntuition ، و مکتب تجربه و تداعی Experience and Association ، فقط در چارچوب برداشت نظری تجریدی قرار نمی گیرد، بلکه نتایج عملی فراوانی را با خود دارد، و در بن عمده ترین تفاوتهای باور و رأی عملی، در عصری که پیشرفت نام گرفته، استقرار یافته است. اصلاح گِرا عمل مجبور است پیوسته در طلب آن باشد که تغییرات در اموری صورت بپذیرند که با احساسات قدرتمند و بسیار گسترده همراه اند، یا ضروریت ظاهری و بطلان ناپذیری واقعیتهای مبرهن را مورد سؤال قرار دهد؛ و اغلب جزء استدلال اوست که نشان بدهد آن احساسات قدرتمند چه منشأیی دارند، و چه گونه آن واقعیتها مقامی احراز نموده اند که به نظر ضروری و بطلان ناپذیر می رسند. بنابراین بین او و فلسفه ای که از توجیه احساسات و واقعیتهای اخلاقی متأثر از اوضاع و احوال طفره می رود، و ترجیح می دهد که آنها را جزء عناصر بنیادین طبیعت بشر به حساب آورد، تضاد و تعارضی طبیعی برقرار است؛ فلسفه ای که اعتیاد پیدا کرده که نظریه های دلخواه را به عنوان حقایق شهودی عَلَم کند، و چنین بپندارد که شهود، صدای طبیعت است و آوای خدا، و برایش صلاحیتی برتر از عقل مان قائل شود. به ویژه، مدتهاست احساس کرده ام که گرایش چیره و پرطرفدار این بینش که همه تمایزات عمده شخصیت انسانی امری ذاتی است و جبلی، و در اصل محوناپذیر و نازدودنی، و همچنین نادیده گیری شواهد بارز که نشان می دهند اکثر این تفاوتها چه بین افراد باشد، چه بین نژادها، و یا جنس مذکّر و مؤنث در میان آدمیان، طبیعتاً از تفاوت بین شرایط و موقعیتها حاصل آمده اند، باعث می شود که موانع عمده ای را برای چاره جویی های معضلات اجتماعی از طریق عقل ایجاد نموده، و پیشرفت انسانی را تا حد عظیمی دُچار وقفه سازد. گرایشی که بدان اشاره می کنم منشأش در متافیزیک شهودی نهفته است که واکنش قرن نوزدهم را علیه قرن هجدهم مشخص می کرد، و این گرایشی است که هم بی حیایی انسان را پسند آید، و هم کلاً منافع محافظه گرانه را، به طوری که اگر به ریشه اش حمله نشود بی تردید پیکره ای درازتر خواهد یافت که حقانیتش از حد انواع فلسفه شهودیِ معتدلتر هم کمتر تواند بود. چنان فلسفه ای، نه همیشه در اشکال معتدلش، در طول بخش عمده ای از یک قرن بر اندیشه در اروپا سیطره می داشته است... .

پی نوشت ها :

* John stuart Mill: Autobiography(London: Longmans, 1875) , pp. 105-9, 225-6, 273-4.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.